اصطلاح IQ یا بهره‌ی هوشی (Intelligence Quotient) به‌طور کلی به نمره‌ی تعیین‌شده در آزمونی گفته می‌شود که مهارت شناختی فرد مورد آزمون را در مقایسه با جمعیت عمو‌می‌‌نشان می‌دهد. آزمون‌های IQ از یک مقیاس استاندارد با در نظر گرفتن عدد ۱‌۰۰ به‌ عنوان نمره‌ی متوسط میانی استفاده می‌کنند. در اکثر آزمون‌ها، نمره‌ی بین ۹۰ و ۱‌۱‌۰ یا به‌ تعبیری نمره‌ی میانی به اضافه یا منهای ۱۰ نشان‌دهنده‌ی هوش متوسط در فرد است. نمره‌ی بالای ۱‌۳۰ نشانگر هوش استثنایی است و نمره‌ی زیر ۷۰ ممکن است نشان از عقب‌ماندگی ذهنی در فرد مورد آزمون باشد. آزمون‌های هوش مدرن هم همچون آزمون‌های قدیمی‌تر هوش حساب می‌شوند و در هنگام تعیین نمره‌ی IQ برای یک کودک یا نوجوان، سن او را نیز در محاسبات دخیل می‌کنند. کودکان نسبت به جمعیتی در سطح توسعه‌ی خودشان طبقه‌بندی و قیاس می‌شوند.

پرسش اساسی این است که این اندازه‌گیری مهارت شناختی به‌ طور دقیق یعنی چه؟ این آزمون‌ها چه عامل یا معیاری در مغز فرد را مورد سنجش و مقایسه قرار می‌دهند؟ اگر بخواهیم پاسخ ساده‌ای بدهیم، باید بگوییم که آزمون‌های IQ برای اندازه‌گیری توانایی‌های فرد در حل مشکلات و درک مفاهیم طراحی شده‌اند. این موارد شامل توانایی استدلال، توانایی حل مسئله، توانایی درک روابط بین پدیده‌ها و توانایی ذخیره و بازیابی اطلاعات است. تست‌های IQ این توانایی فکری عمو‌می‌ در فرد را با شماری از روش‌های مختلف اندازه‌گیری می‌کنند. در یک تست بهره هوشی ممکن است مواردی از این دست مورد سنجش باشد:

توانایی فضایی: توانایی تجسم دستکاری و تغییرات اشکال

توانایی ریاضی: توانایی حل مشکلات و استفاده از منطق

توانایی زبانی: این نوع می‌تواند شامل توانایی تکمیل جملات یا تشخیص کلمات در زمانی باشد که برخی حروفات یا بخش‌های آن متن یا عبارت، به هم ریخته یا حذف شده‌اند.

توانایی حافظه: توانایی یادآوری مواردی که به‌صورت دیداری یا شنیداری ارائه شده‌اند.

مغز

سؤالات مطرح در هر یک از این دسته‌ها برای آزمایش یک مهارت شناختی خاص در فرد مورد استفاده قرار می‌گیرند؛ اما بسیاری از روانشناسان معتقدند که این پرسش‌ها همچنین توانایی‌های فکری کلی را نیز نشان می‌دهند. اکثر افراد پیرامون یک نوع خاص از سؤال‌ها بهتر از دیگران عمل می‌کنند؛ با این حال کارشناسان مشخص کرده‌اند که اکثر افرادی که در یک زمینه‌ی موضوعی دارای برتری هستند، به‌ طور مشابه در سایر مقوله‌ها نیز به‌خوبی عمل می‌کنند و اگر کسی در یکی از دسته‌های موضوعی عملکرد بدی داشته باشد، در دیگر زمینه‌ها نیز بر همین اساس عمل خواهد کرد. کارشناسان در نهایت این تئوری را مطرح می‌کنند که یک عنصر عمو‌می‌‌ از توانایی‌های فکری وجود دارد که کیفیت سایر توانایی‌های شناختی خاص را تعیین می‌کند. در حالت ایده‌آل، یک آزمون IQ عامل کلی هوش را که آن را به اختصار g می‌نامیم اندازه گیری می‌کند. بنابراین، بهترین آزمون‌ها آنهایی هستند که بتوانند سؤالاتی را از دسته‌های توانایی فکری متنوع و گوناگون برای شخص فراهم ‌آورند تا آزمون به‌ سمت یک مهارت خاص گرایش پیدا نکند. اهمیت یک دسته‌ی مهارتی خاص نباید بیشتر از سایر دسته‌ها باشد.

یادگیری اطلاعات جدید به‌ طور خودکار IQ فرد را افزایش نمی‌دهد

از آنجایی که تست‌های IQ توانایی فرد را در درک ایده‌ها و نه مقدار دانش او را اندازه می‌گیرند، یادگیری اطلاعات جدید به‌ طور خودکار IQ فرد را افزایش نمی‌دهد. یادگیری ممکن است ذهن انسان را تمرین دهد و این تمرین می‌تواند به شخص در توسعه‌ی مهارت‌های شناختی بیشتر کمک کند؛ اما دانشمندان درک کامل و جامعی از این رابطه ندارند. ارتباط بین یادگیری و توانایی ذهنی هنوز تا حد زیادی ناشناخته است؛ همانطور که کار مغز و ماهیت توانایی‌های فکری نیز برای ما همچنان رازآلود است. به نظر می‌رسد که توانایی فکری به عوامل ژنتیکی بیشتر از عوامل محیطی بستگی دارد؛ با این حال اکثر متخصصان بر این باورند که محیط نقش مهمی‌‌در توسعه‌ی توانایی‌های فکری افراد بازی می‌کند.

آیا می‌توانیم IQ را افزایش دهیم؟

اما آیا می‌توانیم نمره‌ی IQ خودمان را افزایش دهیم؟ شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد، کودکان در صورت داشتن رشد و تغذیه‌ی بهتر در دوره‌ی اولیه‌ی زندگی، توانایی فکری بالاتری را به دست می‌آورند. همچنین داشتن درجه‌ی بیشتری از تحرک و انگیزش‌های فکری در پیش از دبستان به افزایش نمرات IQ کودکان برای چند سال مدرسه‌ی ابتدایی کمک می‌کند؛ اما نمرات IQ را به‌طور دائمی‌افزایش نمی‌دهد. در بیشتر موارد، نمرات IQ افراد بالغ در طول زمان به‌طور قابل توجهی افزایش نمی‌یابد. شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد حفظ فضای فکری (با یادگیری مهارت‌های جدید یا حل پازل‌ها) مهارت‌های شناختی را به‌طور ویژه‌ای تقویت می‌کند؛ همانطور که داشتن برنامه‌ی ورزشی به تقویت قوای بدنی کمک می‌کند و توانایی‌های جسمی‌‌ را افزایش می‌دهد؛ اما این تغییرات دائمی‌ نیستند و تأثیر چندانی بر نمره IQ ندارند.

IQ مغز انسان بهره هوشی

بنابراین نمره‌ی IQ هر فردی صرف‌نظر از اینکه چه مدرک تحصیلی را کسب کند یا چه مدارج علمی‌ را سپری کند، نسبتا پایدار است. البته این بدان معنا نیست که شما نمی‌توانید هوش خود را افزایش دهید. آزمون‌های IQ تنها یک روش ناکامل برای اندازه‌گیری جنبه‌های خاصی از توانایی‌های فکری هستند. بسیاری از منتقدان خاطر نشان می‌کنند که در آزمون‌های IQ مواردی مثل خلاقیت، مهارت‌های اجتماعی، حکمت، توانایی‌های اکتسابی یا مجموعه‌ای از سایر مواردی را که ما به‌ عنوان جنبه‌هایی از هوش در نظر می‌گیریم، اندازه‌گیری نمی‌شود. ارزش آزمون‌های IQ در این است که آنها مهارت شناختی عمو‌می‌‌ را تعیین می‌کنند و همانطور که اشاره کردیم، ثابت شده است که مهارت شناختی عمو‌می‌ یک شاخص به‌ نسبت دقیق از توان بالقوه‌ی فکری افراد است. یک ارتباط مثبت بین IQ و موفقیت در مدرسه و محل کار وجود دارد؛ اما موارد متعددی هم وجود دارند که در آن IQ و سطح موفقیت‌های یک فرد با یکدیگر همخوانی نداشته‌اند.

در مغز دانشمندان چه می‌گذرد؟

تا اینجا با تعریف کلی از بهره‌ی هوشی افراد و ماهیت آن آشنا شدیم. اما همه‌ی ما می‌دانیم که افرادی از جامعه‌ی بشری به‌ خاطر هوش و ذکاوت بالای خود مورد تحسین قرار گرفته‌اند. ما آن‌ها را به‌ عنوان نابغه می‌شناسیم و باورمان همواره این بوده است که نوابغ از میزان «هوش» و به‌ تعبیری از میزان نمره IQ بیشتری برخوردار بوده‌اند. در ادامه به افراد نابغه و چگونگی سازوکار هوش در آنها نگاهی خواهیم داشت و به این سؤال پاسخ خواهیم داد که در مغز افراد نابغه چه می‌گذرد؟

اینیشتین و نیوتن: نمادهای نبوغ در دنیای علم مدرن

در سال ۱‌۹۰۵، آلبرت اینیشتین تئوری نسبیت خاص را توسعه داد. او همچنین ثابت کرد که اتم‌ها وجود دارند و پی برد که نور هم به‌ عنوان یک ذره و هم به‌ عنوان یک موج رفتار می‌کند. وی در همان سال و به‌ عنوان نقطه‌ی عطف کارهای خود، معادله‌ی مشهور هم‌ارزی جرم و انرژی را با فرمول E = mc² توسعه داد؛ معادله‌ای که رابطه‌ی بین ماده و انرژی را نشان می‌دهد. تا این بخش را کمابیش همه‌ی ما می‌دانیم. درواقع هر کس که شرح مختصری از زندگی اینیشتین یا مقاله‌ای از مقدمات نسبیت خوانده باشد، این معادله را دیده است؛ اما به یک نکته کمتر توجه می‌کنیم و شاید شما هم از آن ناآگاه بوده باشید: آلبرت اینیشتین در هنگام ارائه‌ی این دستاوردها تنها ۲‌۶ سال داشت.

بدون شک، اینشتین نابغه بود؛ همانطور که آیزاک نیوتن هم از نوابغ تاریخ به‌شمار می‌رود. نیوتن به‌ تعبیری مخترخ فیزیک است. او همچنین نقش مهمی‌ در توسعه‌ی حسابان (حساب دیفرانسیل و انتگرال) داشته است. اینها دروسی هستند که برخی افراد حتی پس از مطالعه‌ی گسترده و سپری کردن ساعات طولانی برای یادگیری آن در کلاس درس نیز از درک کاملش ناتوان می‌مانند.

ایزاک نیوتون

یکی دیگر از نابغه‌های معروف دیگر هم ولفگانگ آمادئوس موتسارت است. او ساخت قطعات موسیقی را در ۵ سالگی شروع کرد. موتسارت صدها قطعه را تا قبل از مرگش در سال ۱‌۷۶۰ و در ۳۵ سالگی، خلق کرد.

برپایه‌ی عقل سلیم، نابغه‌ها با افراد عادی متفاوت هستند. آنها می‌توانند سریع‌تر و بهتر از دیگران فکر کنند. علاوه بر این، بسیاری از مردم فکر می‌کنند که تمام این توانایی‌های مغزی فوق‌العاده منجر به رفتارهای غیر عادی یا دمدمی‌مزاجانه می‌شود. اگرچه تشخیص نابغه‌ها نسبتا آسان است؛ اما تعریف دقیق اینکه چه چیزی فرد را به یک نابغه تبدیل می‌کند، کمی‌‌ پیچیده‌تر است. تشخیص اینکه این شخص چگونه و به چه شکلی به یک انسان نابغه‌ی شناخته‌شده تبدیل می‌شود، سخت‌تر هم می‌شود.

دو عامل مهم وجود دارد که مطالعه‌ روی نابغه‌ها را دشوار می‌کند.

  • برچسب یا لقب نابغه، موردی ذهنی است. بعضی از افراد اصرار دارند که هر کسی با نمره‌ی IQ بالاتر از یک مقدار معین، باید نابغه به‌شمار آید. برخی دیگر هم بر این باورند که آزمون‌های IQ فقط بخش محدودی از اطلاعات و مهارت‌های کلی یک فرد را مورد سنجش قرار می‌دهند. افرادی هم وجود دارند که معتقدند نمرات بالاتر در آزمون‌های IQ رابطه یا نسبت چندانی با نابغه‌های واقعی ندارد یا اینکه همبستگی بین این دو عامل کم است.
  • نابغه مفهو‌می‌ با تصویر بزرگ است. با اینکه بیشتر ‌پژوهش‌های علمی‌‌ و پزشکی، جزئیات موجود در این زمینه را مورد بررسی قرار می‌دهند، باز هم اندازه گیری، تجزیه‌وتحلیل‌ یا مطالعه‌ی مفهو‌می‌ تا این حد ذهنی و ذاتی، کار راحتی نیست.

آلبرت اینیشتین

بنابراین، هنگام بررسی نحوه‌ی عملکرد فرد نابغه، بهتر است تعریف خودمان را در همان گام نخست درمورد نابغه‌ها و نبوغ مشخص کنیم. در این مقاله، ما نابغه را صرفا به‌ عنوان فردی با IQ فوق‌العاده بالا در نظر نخواهیم گرفت. در مقابل، نابغه را به‌ عنوان فردی فوق‌العاده هوشمند تعریف می‌کنیم که عرصه یا مسیر جدیدی را با اکتشافات، اختراعات و آثار هنری خود پیش روی بشر باز می‌کند. کارهای یک فرد نابغه، نوع نگاه افراد به جهان یا زمینه‌ای را که آن در کار انجام شده است، تغییر می‌دهد. به‌ عبارت دیگر، نابغه باید هم هوشمند باشد و هم بتواند از این اطلاعات و هوشمندی، به‌ شیوه‌ای سازنده یا قابل توجه استفاده کند.

 

اما چه چیزی باعث می‌شود تا یک فرد بتواند همه‌ی این کارها را انجام دهد؟ آیا این روندها به یک مغز متفاوت و چابک نیاز دارند؟ آیا چنین هوشی استثنایی است؟ آیا توجه به اطلاعاتی که دیگران ممکن است آنها را بی‌ارتباط یا نادیده انگارند، خود نشان از لیاقت و صلاحیت است؟ ما برای پاسخ به این پرسش‌ها باید به سرچشمه‌ی منطق و دانایی در بدن انسان برویم: مغز.

رابطه نبوغ و مغز انسان

مغز سیستم‌های مربوط به دستگاه‌های بدن فرد را تنظیم می‌کند. هنگا‌می‌‌که حرکت می‌کنید، مغز امواجی را از طریق اعصاب می‌فرستد و به عضلات خود فرمان می‌دهد که چه باید بکنند. مغز شما توانایی‌های مربوط به حواس پنج‌گانه را کنترل می‌کند. شما احساسات خود را با استفاده از مغزتان تجربه و پردازش می‌کنید. در کنار همه‌ی اینها، مغز امکان فکرد کردن، تجزیه‌وتحلیل‌ اطلاعات و حل مشکلات را به فرد می‌دهد. اما پرسش مرتبط با این مقاله این است که مغز چگونه فرد را هوشمند می‌سازد؟

دانشمندان به‌طور دقیق نمی‌دانند که ماده‌ی خاکستری در مغز انسان به چه شکلی کار می‌کند؛ اما آنها پیرامون اینکه کدام بخش‌های مغز به فرد امکان فکر کردن می‌دهند، ایده‌هایی دارند. قشر مغزی که بخش عمده‌ی مغز را شامل می‌شود، جایی است که تفکر و استدلال در آن اتفاق می‌افتد. این‌ها در واقع عملکردهای بالاتر مغز ما هستند. عملکردهای پایین‌تر، که با بقای اساسی فرد مرتبط هستند، در بخش‌های عمیق‌تر مغز رخ می‌دهند.

لوب مغز

قشر مغزی، بزرگترین قسمت مغز و دارای چین و چروک‌های فراوانی است. این چین‌ها امکان قرار گرفتن و جای گرفتن مغز در داخل جمجمه را فراهم می‌کند. اگر قشر مغز انسان را برداشته و آن را به‌طور گسترده باز کنیم، به‌اندازه چندین صفحه‌ی روزنامه خواهد بود. قشر مغزی به چند لوب تقسیم می‌شود و مناطق مختلف در این لوب‌ها کارهای خاصی را در ارتباط با چگونگی تفکر فرد انجام می‌دهند. ما نمی‌خواهیم در این مقاله به بررسی عملکرد و ساختار مغز بپردازیم؛ اما در اینجا یک بررسی سریع از آنچه که هر لوب رخ می‌دهد، خواهیم داشت:

لوب فرانتال یا پیشانی: سخن گفتن، تفکر و حافظه

لوب پاریتال یا آهیانه‌ای: ورودی حسی بدن

لوب تمپورال یا گیج‌گاهی: اطلاعات شنوایی از گوش فرد

لوب اکسیپیتال یا پس‌سری: اطلاعات دیداری از چشم‌ها

واضح است که قشر مغزی تأثیر زیادی بر تفکر دارد. اما بررسی دقیق این که قشر مغزی چگونه فرد را هوشمند می‌سازد، کمی‌ دشوار و فریبنده است و این سختی هم دلایلی دارد:

  • دسترسی به مغز دشوار است؛ زیر درون جمجمه واقع شده و توسط این لایه محافظت می‌شود.
  • ابزارهایی مانند دستگاه‌های تصویرسازی شدید مغناطیسی یا MRI که برای مشاهده‌ی مغز به کار می‌روند، گاهی مستلزم این هستند که فرد مورد آزمایش کاملا ساکن و بی‌حرکت بماند. همین باعث می‌شود تا کار پزشکان برای بررسی فعالیت‌های مغز فرد در طی زندگی روزمره دشوار شود.
  • مغز هم مانند تمام اندام‌ها، پس از مرگ فرد تغییر می‌کند. این تغییرات ممکن است مقایسه‌ی مغز فرد مرده با مغز فرد زنده را سخت کند. علاوه بر این، آزمایش‌های پس از مرگ نمی‌توانند فعالیت مغز را ارزیابی کنند.

باوجود تمام این چالش‌ها، ‌پژوهشگران چند نکته‌ی مهم در مورد اینکه مغز به چه شکلی روی هوش تأثیر می‌گذارد، پی برده‌اند. مطالعه‌ای در سال ۱۳۸۳ (۲۰۰۴) در دانشگاه کالیفرنیا ایروین نشان داد که حجم ماده‌ی خاکستری در قسمت‌های قشر مغزی در قیاس با حجم کل مغز، تأثیر بیشتری بر هوشمندی دارد. یافته‌ها نشان می‌دهد که به‌ جای اینکه یک مرکز هوش متمرکز وجود داشته باشد، ویژگی‌های فیزیکی بسیاری از قسمت‌های مغز بر تعیین میزان هوشمند بودن شخص مؤثر هستند.

رابطه سیگار و هوش

براساس یافته‌های ‌پژوهشی که در سال ۱۳۸۳ (۲‌۰۰۴) منتشر شد، سیگاری‌ها و سیگاری‌های سابق نتوانسته‌ بودند عملکرد مشابهی با افراد غیرسیگاری در آزمون‌های یکسان داشته باشند. ۴۶۵ نفر در سال ۱۳۲۶ (۱‌۹۴۷) در ۱‌۱‌ سالگی تحت آزمایش‌هایی برای تعیین سطح مهارت شناختی قرار گرفتند. آنها بین سال‌های ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۳ (۲‌۰۰۰ تا ۲‌۰۰۴ میلادی) دوباره در آزمون‌هایی حضور یافتند. بر اساس نتایج، سیگار کشیدن باعث کاهش یک درصدی در عملکرد شناختی می‌شد. توضیح احتمالی برای ارتباط یادشده این است که آسیب ریوی مربوط به سیگار باعث می‌شود تا اکسیژن کمتری به مغز افراد برسد.

 

مصرف سیگار و مضرات

مغز نوابغ

به نظر می‌رسد که تجزیه‌وتحلیل‌های انجام‌شده در سال‌ ۱۳۷۸ (۱‌۹۹۹ میلادی) روی مغز آلبرت اینیشتین هم از این نظریه پشتیبانی ‌می‌کند. مغز اینشتین کمی‌‌ کوچکتر از اندازه‌ی متوسط برای مغز انسان بود. با این حال، بخش‌هایی از لوب آهیانه‌ای او، پهن‌تر از لوب آهیانه‌ای مغز بسیاری افراد دیگر بود. مناطق بزرگ‌تر در مغز اینیشتین مربوط به ریاضیات و استدلال فضایی است. لوب آهیانه‌ای اینیشتین تقریبا فاقد شکافی بود که در مغز بیشتر انسان‌های در این لوب یافت می‌شود. تحلیلگران بر این باور بودند که فقدان چنین شکافی بدین معناست که مناطق مختلف مغز او بهتر می‌توانند با هم ارتباط برقرار کنند.

آلبرت انیشتین

مقاله‌ای در سال ۱۳۸۵ (۲‌۰۰۶) در مجله Nature، چنین نظریه‌پردازی کرده بود که چگونگی توسعه‌ی مغز مهم‌تر از اندازه‌ی خود مغز است. قشر مغزی انسان در گذار از دوران کودکی ضخیم‌تر و در دوران نوجوانی نازک‌تر می‌شود. بر اساس ‌پژوهش، روند ضخیم‌شدن در مغز کودکان با IQ بالاتر، بیشتر از سایر کودکان است. مطالعات همچنین نشان می‌دهد که کودکان تا حدودی هوش را از والدینشان به ارث می‌برند. بعضی از ‌پژوهشگران بر این باورند که ساختار فیزیکی مغز می‌تواند یک ویژگی ارثی باشد. علاوه بر این، فرآیند تبدیل شدن به پدیده‌ای واقعا خوب و باکیفیت در هر کاری، مغز را هم ملزم و هم تشویق به مدیریت و سازماندهی بهتر برخی وظایف خاص می‌کند.

اگرچه دانشمندان به‌طور دقیق نمی‌دانند که این اتفاق چطور یا به چه علت می‌افتد، ولی روشن است که مغز انسان نقش تعیین‌کننده‌ای در هوش انسانی دارد. اما تفاوت بین نبوغ و هوش چیست؟ و چه چیزی باعث می‌شود یک فرد هوشمندتر از دیگری باشد؟ ما در ادامه به بررسی ارتباط بین هوش و نبوغ خواهیم پرداخت. اما پیش از ادامه‌ی این بحث به یک مثال تاریخی اشاره می‌کنیم.

موسیقی موتسارت و هوش کودکان!

پس از انتشار مطالعاتی درباره‌ی اینکه گوش دادن به موتسارت می‌تواند نمرات IQ را بالا ببرد، برخی والدین شروع به پخش آثار موتسارت برای کودکان خودشان کردند. آنها امیدوار بودند از اثر موتسارت استفاده کنند. یک توضیح برای اثر موتسارت این است که موسیقی افراد را سرزنده‌تر و هوشیارتر می‌کند. توضیح دیگر این است که گوش دادن به موتسارت و انجام فعالیت‌های مربوط به استدلال ریاضی یا فضایی به نورون‌های یکسانی در مغز متکی هستند. با این حال، هیچ یک از مطالعات مربوط به موسیقی موتسارت، از نوزادان به‌عنوان افراد آزمایشی استفاده نکرده‌اند و اثر موتسارت در بزرگسالان هم به‌طور معمول، موقتی است.

موتسارت

هوش و نبوغ

اندازه‌گیری هوش نیز همانند نبوغ می‌تواند دشوار باشد. روانشناسان و دانشمندان علوم انسانی به‌طور گسترده در این زمینه ‌پژوهش می‌کنند. یک رشته‌ی تحصیلی، به‌نام روان‌سنجی، به مطالعه و اندازه‌گیری هوش اختصاص داده شده است. اما حتی در آن رشته نیز کارشناسان همیشه به‌طور دقیق نمی‌دانند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است و اینکه چطور باید آن را تجزیه‌وتحلیل‌ کنند. از سویی، در عین حال که هوش در کانون تمرکز نبوغ قرار دارد، لزوما همه‌ی نابغه‌ها در آزمون‌های هوش یا در مدرسه عملکرد خوب و عالی نداشته‌اند.

اکثر افراد نمره‌ای بین ۹۰ تا ۱‌۱‌۰ دریافت می‌کنند

آزمون‌های سنجش هوش برای هزاران سال وجود داشته‌اند. امپراطورهای چینی در سال ۲‌۲‌۰۰ پیش از میلاد، از آزمون‌های لیاقت یا توانایی برای ارزیابی کارمندان دولت استفاده می‌کردند. آزمون‌هایی که ما به‌عنوان آزمون یا تست IQ می‌شناسیم، با نزدیک شدن به قرن نوزدهم میلادی پدیدار شده‌اند. امروزه آزمون‌های IQ معمولا حافظه‌ی فردی و همچنین توانایی‌های زبانی، فضایی و ریاضی را می‌سنجند. همانطور که گفتیم، این تست‌ها به لحاظ تئوری، مفهوم یا فاکتوری به نام g را اندازه‌گیری می‌کنند. شما می‌توانید g را به‌عنوان واحد اندازه‌گیری یا روشی برای بیان مقدار هوشی که فرد دارد، در نظر بگیرید.

آزمون‌های IQ نیز استانداردسازی شده‌اند؛ به‌طوری که اکثر افراد نمره‌ای بین ۹۰ تا ۱‌۱‌۰ دریافت می‌کنند. به‌طور کلی نمرات آزمون IQ گروه بزرگی از مردم هنگامی‌ که در یک نمودار ارائه‌ می‌شوند، شبیه یک منحنی ناقوس‌شکل خواهند بود و بیشترین تعداد افراد در محدوده‌ی متوسط قرار خواهند گرفت. برداشت رایج این است که هرکسی که بهره هوشی‌اش بالاتر از یک عدد مشخص (اغلب ۱‌۴۰) به‌طور خودکار یک نابغه است. اما با وجود سازمان‌هایی با محوریت IQ بالا، بسیاری از دانشمندان هشدار می‌دهند که چیزی به‌ عنوان سطح IQ نابغه وجود ندارد.

 

توزیع بهره هوشی IQ

بسیاری از ‌پژوهشگران تصور می‌کنند که آزمون‌های استاندارد IQ به‌طور کلی در پیش‌بینی اینکه یک کودک در مدرسه چگونه کار خواهد کرد، عملکرد خوبی دارند. مدارس اغلب از این تست‌ها استفاده می‌کنند تا بدانند که چه دانش‌آموزانی برای عضویت در کلاس‌های آموزش ویژه یا کلاس‌های ویژه‌ی دانش‌آموزان مستعد مناسب هستند. اکثر دانشگاه‌ها و بعضی از کارفرمایان نیز از آزمون‌های استاندارد به‌عنوان بخشی از فرایند گزینش خود استفاده می‌کنند.

با این حال، به رغم فراگیر شدن آن‌ها، اين آزمون‌ها هم خالی از ایراد و اشکال نیستند. به‌طور کلی، برخی اقلیت‌ها و افراد با درآمد پایین‌تر، نمره‌های کمتری در قیاس با سایر افراد یا گروه‌های نژادی و اقتصادی دریافت می‌کنند. منتقدان معتقدند که این امر آزمون‌های IQ را نامعتبر یا غیرمنصفانه می‌سازد. گروهی دیگر هم چنین استدلال می‌کنند که به‌ جای اینکه تست بهره هوشی را غیرمنصفانه بدانیم، باید به ناعادلانه بودن جامعه و وجود تبعیض و پیش‌داوری در آن اذعان کنیم.

 

علاوه بر این، برخی ‌پژوهشگران و نظریه‌پردازان استدلال می‌کنند که مفهوم g بیش از حد محدود است و واقعا نمی‌تواند یک دیدگاه کامل از هوش فردی ارائه دهد. این ‌پژوهشگران معتقدند که هوش، ترکیبی از عوامل پرشمار است. نظریه‌ای که تلاش می‌کند تا دیدگاه کامل‌تری از هوش ارائه دهد، نظریه‌ی هوش چندگانه (MI) هاوارد گاردنر است. طبق گفته‌ی گاردنر، هفت نوع هوش وجود دارد:

  • زبان‌شناختی
  • منطقی ریاضی
  • موزیکال
  • بدنی بساوشی (لامسه‌ای)
  • فضایی
  • میان‌فردی
  • درون‌فردی

بسیاری از والدین و مربیان احساس می‌کنند که این دسته‌بندی‌ها نقاط قوت کودکان مختلف را به‌طور دقیق‌تری بیان می‌کنند. اما منتقدان ادعا می‌کنند که تعاریف گاردنر بسیار وسیع و فراگیر هستند و هوش را به چیزی بی‌معنی تبدیل می‌کنند.

آیا ما نسل به نسل باهوش‌تر می‌شویم؟

دانشمندان برای چندین سال متوجه یک روند کلی رو به بالا در نمرات IQ عموم ‌جمعیت شده‌اند. به نظر می‌رسد که هر نسل کمی زیرک‌تر از نسل قبل باشد. ‌پژوهشگران مطمئن نیستند که آیا پیشرفت‌های حاصله در آموزش، تغذیه، مراقبت‌های پزشکی یا جامعه به‌طور کلی مسئول این روند است یا خیر. روند افزایش فوق به‌ عنوان اثر فلین (Flynn effect) شناخته می‌شود.

هوش و سازگاری

یکی از کلیشه‌های ذهنی موجود پیرامون کودکان تیزهوش این است که آنها در مدرسه مشکل دارند و به‌ اصطلاح با محیط مدرسه و آموزش جور نمی‌شوند. چندین پژوهش علمی‌ نشان می‌دهد که کلیشه‌های موجود ریشه در واقعیت دارند. مطالعه‌ی پژوهشی دانشگاه پردی روی ۴۲‌۳ دانش‌آموز تیزهوش نشان داد که آنها اغلب در برابر قلدری یا زورگویی هم‌مدرسه‌ای‌هایشان آسیب‌پذیر هستند. یک مطالعه‌ی ۲‌۰ ساله از کودکان تیزهوش در سال ۱۳۱۹ (۱‌۹۴۰) نشان داد که روند ناسازگاری در دوره‌ی بزرگسالی هم ادامه می‌یابد. در این مطالعه از آزمونی استفاده شد که هوش کلامی و میزان سازگاری شخصی را مورد سنجش قرار می‌داد. افرادی که در هوش کلامی نمره‌ی بیش از ۱‌۴۰ را ‌به دست آوردند، به‌ طور کلی امتیازات کمتری در سازگاری شخصی دریافت کرده بودند.

باهوش

نگاهی به تئوری‌های موجود

یکی دیگر از تئوری‌های محدودکننده، نظریه‌ی سه‌گانه‌ای از هوش انسانی رابرت جی. استرنبرگ است. به‌گفته‌ی ستارنبرگ، هوش انسانی شامل موارد زیر است:

  • هوش خلاقانه یا توانایی ایجاد ایده‌های جدید و جالب
  • هوش تحلیلی یا توانایی بررسی حقایق و نتیجه‌گیری
  • هوش عملی یا توانایی قرار گرفتن در محیط

در نظر استرنبرگ، هوش کلی یک شخص، ترکیبی از این سه توانایی است. منتقدان ادعا می‌کنند که او شواهد تجربی کمی ‌برای نظریه‌هایش دارد. آنها همچنین استدلال می‌کنند که هوش عملی اصلا هوش نیست؛ و می‌توان آن را در قالب نظریه‌های دیگر هوش توضیح داد.

نظریه‌های هوش سه‌گانه و چندگانه هر دو به‌ نسبت جدید هستند و منتقدان به نقاط ضعف آنها اشاره داشته‌اند. با این حال، ممکن است این دو نظریه بتوانند مفهوم نابغه و نبوغ را بهتر از آزمون‌های IQ سنتی توضیح دهند. نوابغ صرفا افرادی با معیار g زیاد نیستند. برای مثال، موتسارت نبوغ موسیقی را با درک ذاتی ریاضیات و الگوها ترکیب کرده بود. نبوغ اینیشتین بر عرصه‌های منطق، ریاضی و روابط فضایی سیطره داشت. همه‌ی نوابغ دارای یک خصلت مشترک بوده‌اند: آنها هوش خلاقانه‌ی فراوانی دارند و بدون هوش خلاقانه، هیچگاه در زمره‌ی نوابغ قرار نمی‌گیرند. نوابغ به‌ زبان ساده، فوق‌العاده زیرک و هوشمند هستند.

چه میزان از خلاقیت برای قرار گرفتن فرد در زمره‌ی نوابغ نیاز است؛ در ادامه در مورد اینکه قوه‌ی تخیل و بهره‌وری به چه شکلی به شکوفایی نبوغ کمک می‌کنند، صحبت می‌کنیم.

 نبوغ و خلاقیت

تا اینجا دریافتیم که تفاوت بسیار بزرگی بین هوشمند بودن و نابغه بودن وجود دارد. نابغه‌ها در حالی که به‌ شدت باهوش هستند، از قوه‌ی تخیل و خلاقیت نیز برای اختراع، کشف یا ایجاد چیزی جدید در زمینه‌ی مورد علاقه‌ی خودشان بهره‌ می‌برند. آنها به‌ جای اینکه صرفا به یاد آوردن یا بازخواندن اطلاعات موجود اکتفا کنند، سعی می‌کنند موارد جدیدی را از خودشان ارائه کنند.

نوابغ معمولا به‌صورت منزوی و تنها عمل نمی‌کنند. تقریبا همه‌ی آنها، سایر کارهای به‌دست‌رسیده از ذهن‌های بزرگ را تجزیه‌وتحلیل‌ می‌کنند و از این اطلاعات برای کشفیات جدید استفاده می‌کنند. از سوی دیگر، نابغه‌های خودآموز اغلب اطلاعات را به شیوه‌های غیرمنتظره یا مبتکرانه کاوش می‌کنند و دلیل این امر تاحدودی به‌ عدم آموزش رسمی‌ آنها بر می‌گردد. در هر صورت، توانایی تصور کردن امکان‌ها و احتمالات جدید، به‌اندازه‌ی هوش کلی یک فرد مهم است.

مریم میرزاخانی

جداسازی، اندازه‌گیری یا توضیح خلاقیت و قوه‌ی تخیل هم مانند هوش می‌تواند دشوار باشد. بعضی از ‌پژوهشگران معتقدند که افراد خلاق نسبت به افراد دیگر دارای خویشتن‌داری پنهان هستند. خویشتن‌داری پنهان، توانایی ناخودآگاه و غریزی برای نادیده گرفتن محرک‌های بی‌اهمیت است. ‌پژوهشگران برآورد می‌کنند که افراد خلاق انگیزه‌ی بیشتری از جهان اطرافشان دریافت می‌کنند؛ یا اینکه کمتر از جهان اطرافشان چشم‌پوشی می‌کنند. شاید همین پدیده بتواند توضیح دهد که چرا افرادی که خلاق به‌ نظر می‌رسند، بیشتر مستعد ابتلا به بیماری‌های روانی هستند. احتمال بیشتری وجود دارد که افراد ناتوان در محدودسازی و گزینش محرک‌ها و ناتوان از نظر احساسی، به‌ میزان بیشتری مستعد نیاز پیدا کردن به روان‌درمانی باشند.

به‌نظر می‌رسد که خلاقیت نیز دارای برخی صفات مشترک با اختلال دوقطبی است. فرد مبتلا به اختلال دوقطبی در طول دوره‌ی مانیا (شیدایی)، افزایش میزان انرژی، توانایی تمرکز و افزایش انگیزه را تجربه می‌کند. اختلال دوقطبی در میان نویسندگان و هنرمندان بیشتر از افراد معمول شایع است؛ اما دانشمندان ارتباط علت‌ومعلولی بین آنها پیدا نکرده‌اند.

 

نیکولا تسلا

خلاقیت نابغه‌ها نیز با بهره‌وری و کار زیاد در ارتباط است. گاهی اوقات، برجسته‌ترین نمونه‌های نبوغ، مربوط به افرادی می‌شود که بهترین کارهای خود را در سال‌های اول جوانی ارائه داده‌اند. با این حال، همه‌ی نابغه‌ها هم کارهای استثنایی‌شان را در اوایل زندگی ارائه نداده‌اند. بزرگانی همچون اینیشتین و موتسارت در دسته‌ی اول قرار می‌گیرند. به‌عنوان مثالی مطرح از افراد دسته‌ی دوم نیز می‌توانیم به لودویگ فون بتهوون اشاره کنیم که بهترین آثارش مربوط به دوره‌های آخر حیاتش است.

سندرم ساوان چیست؟

افراد مبتلا به سندرم ساوان (Savant syndrome) اغلب به‌ عنوان نابغه توصیف می‌شوند. سندرم ساوان یک بیماری نادر است که به‌ طور معمول، افراد مبتلا به اوتیسم یا بیماران اختلالات رشدی را تحت تأثیر قرار می‌دهد. افراد مبتلا به سندرم ساوان، به‌طور چشمگیری در برخی از کارها یا مهارت‌های خاص برتری می‌یابند. داستان فیلم مرد بارانی با کارگردانی بری لوینسون و محصول سال ۱۳۶۷ (۱۹۸۸)، درمورد مردی با همین سندرم است.

 خلاقیت و نبوغ چه تفاوتی دارند؟

در راستای همین تفاوت سنی، به‌نظر دیوید گالنسون ‌پژوهشگر، افراد خلاق در دو نوع اصلی قرار می‌گیرند:

  • نوآوران مفهومی؛ ‌پرجنب‌وجوش و دراماتیک فکر می‌کنند و بهترین عملکرد خود را هم در دوره‌ی جوانی صورت می‌دهند.
  • نوآوران تجربی؛ که از طریق آزمون و خطا یاد می‌گیرند و پس از آزمونی طولانی، بهترین عملکرد خود را نشان می‌دهند.

منتقدان بر این باورند که نظریه‌ی گالنسون افرادی را که در طول زندگی خود کار‌های استثنایی انجام می‌دهند، نادیده می‌گیرند. آخرین ‌پژوهش‌های او نشان می‌دهد که خلاقیت می‌تواند به‌ عنوان یک پیوستار یا تسلسل بیان شود. افراد به‌ جای آنکه لزوما یکی از حالت‌های تجربی یا مفهومی را داشته ‌باشند، می‌توانند یکی از آنها را به‌ میزان بیشتری داشته باشند؛ یا شاید هر دو را به‌ میزان مساوی.

شاید ما هرگز نتوانیم به‌طور دقیق دریابیم که سرچشمه و عامل خلاقیت چیست؟ چرا برخی افراد از خلاقیت خود بیشتر از دیگران استفاده می‌کنند؟ یا اینکه چرا برخی افراد در طول زمان‌های خاصی در زندگی خود خلاق‌تر هستند؟ شاید دریابیم که چگونه یک فرد با برقراری تعادل مناسبی میان توانایی مغز، هوش و خلاقیت درنهایت خود را به‌عنوان نابغه مطرح می‌کند. اما بر همه‌ی ما روشن است که نوابغ، در پیشرفت‌های علوم، فناوری و درک علمی بشر، در کانون توجه هستند. درک ما از ریاضیات، ادبیات و موسیقی بدون حضور نابغه‌ها، کاملا متفاوت از آن چیزی می‌شد که امروز است. احتمالا مفاهیمی‌ که ما اکنون دانش قابل‌توجهی درموردشان داریم، هنوز هم گنگ و مجهول مانده‌ بودند؛ مفاهیمی مانند گرانش، مدار سیاره‌ای و سیاهچاله‌ها.

استیون‌هاوکینگ

هوش احساسی یا EQ چیست؟

در بین کارکنان شرکت‌های بزرگ معمولا یک گفته‌ی رایج وجود دارد: آنچه که می‌دانید مهم نیست؛ مهم افرادی است که می‌شناسید. در نتیجه‌ی چنین دیدگاهی، کارکنان تشویق ‌می‌شوند که عملکردهای خود را با رضایت و خشنودی بیشتری در ساعات کاری انجام دهند و همچنین از گوشه‌گیری و تنها ماندن در ساعت ناهار یا موارد مشابه پرهیز کنند و درصورت مواجهه‌ی اتفاقی با رئیس خودشان در آسانسور یا راهرو، گپی با وی بزنند. حتی توانمندترین و حاذق‌ترین کارمندان هم درصورت نداشتن توانایی کار در گروه‌های کوچک یا ارتباط با همکاران خود، از ارتقاء و طی مسیر پیشرفت باز خواهند ماند. افرادی که در مدیریت این چالش‌ها عملکرد خوبی دارند، احتمالا دارای هوش احساسی بالاتری هستند؛ هوش احساسی (هوش هیجانی) معیاری است برای سنجش اینکه یک شخص چگونه می‌تواند احساس خودش را هم در قبال خود و هم نسبت به دیگران تنظیم و کنترل کند.

هوش احساسی و Iq

 

اصطلاح هوش هیجانی یا EQ در سال ۱۳۷۴ (۱۹۹۵) و در عنوان روی جلد کتاب دانیل گلمن (Daniel Golman) با همین نام معروف شد. جلد کتاب دارای زیرعنوان هوشمندانه‌ای هم بود: چرا [هوش هیجانی] ‌می‌تواند مهم‌تر از IQ باشد. درمورد IQ به‌ تفصیل صحبت کردیم. کتاب گلمن نمونه‌هایی از ناکارامدی نمره‌ی IQ در پیش‌بینی قدرت کسب درآمد یا موفقیت و خوشبختی کسب‌شده در زندگی یک فرد ارائه کرد. گلمن استدلال کرد که ما برای داشتن یک پیش‌بینی درست از چنین مواردی، به‌ جای رجوع به نمره‌ی بهره‌ی هوشی، باید به شاخص دیگری با عنوان هوش هیجانی و توانایی‌های فرد برای استفاده از احساسات خودش به‌ منظور بهبود حرکت در مسیر زندگی و رهیابی بهتر، رجوع کنیم. در حالی که نمرات IQ به توانایی فرد برای شناسایی یک پاسخ صحیح متکی هستند، زندگی در دنیای واقعی گاهی اوقات بسیار پیچیده‌تر از صرفا یک پاسخ درست می‌شود و ممکن است ما در آن واحد با چند راهکار یا پاسخ درست روبرو باشیم. از سویی هم توانایی‌های لازم برای پیش بردن مسیر موفقیت در زندگی واقعی، به چیزی فراتر از صرفا یک تیپ شخصیتی یا یک نمره‌ وابسته است.

موفقیت در زندگی واقعی گاهی چیزی فراتر از یک نمره IQ خوب می‌طلبد

هوش هیجانی از همان سال‌های پس از انتشار کتاب گلمن، ‌به‌عنوان موضوعی مهم و جالب توجه ‌باقی مانده است. از همین رو، پژوهشگران تا حدودی روی تعریف دقیق هوش هیجانی و چگونگی اندازه‌گیری آن اختلاف نظر دارند. در همین حین پژوهشگران باید به یک پرسش دیگر هم جواب دهند: هوش هیجانی برای مغز ما به چه مفهومی است؟ مغز ما چه نوع تفاوتی میان هوش ریاضی و هوش هیجانی قائل می‌شود؟ آیا هوش هیجانی هم منشأ مشخصی در مغز انسان دارد؟ آیا هوش هیجانی چیزی فراتر از صرفا یک شاخص پیش‌بینی موفقیت آینده‌ی فرد است؟ آیا هوش هیجانی به‌طور کلی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی میزان سلامت عملکرد مغز انسان باشد؟ در ادامه‌ی این مقاله، نگاهی به نقش هوش هیجانی در پیش‌بینی احتمال درگیر شدن فرد با مسائلی همچون افسردگی، زوال عقل و دیگر اختلالات مغزی خواهیم داشت.

هوش هیجانی

 رابطه هوش هیجانی یا EQ با مغز انسان

نمره IQ ‌فرد به‌عنوان استاندارد طلایی در بحث‌های مرتبط با هوش باقی مانده است؛ میزان بهره‌ی هوشی، عددی است که به‌عنوان یک رکورد یا ثبت دائمی برای فرد در نظر گرفته می‌شود. در نتیجه، دانشمندان تلاش کرده‌اند از این شاخص کمی، ‌‌به‌عنوان راهی برای تشخیص وضعیت عملکردی مغز استفاده کنند. در همین راستا بررسی‌هایی پیرامون بیماری زوال عقل که در آن حافظه‌ دچار ناکارامدی شده و فرد رفته‌رفته توانایی به یاد آوردن حقایق و موارد ساده را نیز از دست می‌دهد، صورت گرفته است. کاهش معنی‌دار عملکرد شناختی از روی نمره‌ی IQ فرد و پایین‌تر آمدن آن پس از وقوع بیماری زوال عقل قابل ملاحظه است. از کاهش نمره‌ی بهره‌ی هوشی ‌به‌عنوان یک فاکتور پیش‌بینی بروز زوال عقل استفاده شده است.

با این حال، این روش نقایصی هم دارد، زیرا افرادی که دارای بهره‌ی هوشی بالایی هستند، علائم زوال عقل را بسیار دیرتر نشان ‌می‌دهند و در آزمون‌های شناختی هم نمره‌های بالاتری ‌به دست می‌آورند. اما این افراد در ادامه و پس از شروع علائم، به یک باره دچار افت شدید می‌شوند؛ زیرا در آن موقع دیگر کار از کار گذشته و بیماری به‌ میزان زیادی پیشرفت کرده است. از آنجا که آنها نمره‌های بسیار بالاتری نسبت به افراد عادی دارند، فرصت‌های متداول ‌برای درمان‌ها و دخالت‌های زودهنگام پیشگیرانه را از دست می‌دهند. از سویی هم افرادی که دارای IQ پایین هستند، ممکن است به‌ خاطر پایین بودن نمره‌ی عملکردشان، به‌ نادرستی به‌ عنوان بیمار دارای نشانه‌های زوال عقل قلمداد شوند.

 

زوال عقل / dementia

از آنجا که زوال عقل معمولا همراه با عارضه‌ی احساسی و همچنین نقص در حافظه است، شاید استفاده از هوش هیجانی فرد در تشخیص بیماری مفید باشد. اما احساسات تا چه حد بر مغز تأثیر ‌می‌گذارد؟ در حالی که بسیاری از قسمت‌های مغز ممکن است در تنظیم عواطف دخیل باشند، اما این مقادیر واقعا در نیمکره‌های چپ و راست با یکدیگر فرق می‌کنند. سمت راست مغز دارای اطلاعات حساس مربوط به احساسات است و آنها را پردازش ‌می‌کند. این اطلاعات در ادامه به سمت چپ مغز فرستاده ‌می‌شود که مسئول امور زبان است. سمت چپ مغز به این عواطف اسامی و عناوینی تخصیص می‌دهد. با این حال، فرایند کانونی در مخچه، هسته‌ی آمیگدال و جسم پینه‌ای (corpus callosum) است که اطلاعات را بین نیمکره‌های راست و چپ انتقال ‌می‌دهند. در حالی که شاید ما همه چیز را در مورد هوش هیجانی ندانیم؛ ولی منطقی است که فرض کنیم سطح پایین هوش هیجانی می‌تواند ناشی از عملکرد بد در یکی از این قسمت‌های مغز باشد.

 

اما آیا ما ‌می‌توانیم از این داده‌ها برای اطمینان از سلامت مغز استفاده کنیم؟ هنوز نه. چون دانشمندان هنوز به‌طور دقیق نمی‌دانند که چه باعث اختلالات مغزی ‌می‌شود. با این حال، هوش هیجانی ‌می‌تواند از نظر شناسایی و رفع عوامل خطر، بیشتر مورد توجه باشد. ‌به‌عنوان مثال، سیگار کشیدن یک عامل خطر برای بسیاری از اختلالات مغزی است؛ اما مطالعه‌ی انجام‌شده توسط دانشگاه بارسلونا نشان ‌می‌دهد که دانش‌آموزان با هوش هیجانی بالا، با احتمال کمتری در مصرف دخانیات و یا ماری‌جوانا بودند. به‌نظر ‌می‌رسید که این دانش‌آموزان قادر به تنظیم موقعیت‌های احساسی خود بودند، ‌به‌طوری که برای استفاده از محصولات دخانی، کمتر وسوسه می‌شدند. این در حالی بود که افراد با هوش هیجانی پایین‌تر، ممکن بود به سوءمصرف مواد به‌ منظور جبران موقعیت‌های نامناسب عاطفی خود روی بیاورند.

هوش

‌به‌طور مشابه، در حالی که یک فرد با IQ بالا ‌می‌تواند اصول اولیه‌ی علم تغذیه را درک کند، اما شاید شخص هوشمند از نظر احساسی (دارای هوش هیجانی مناسب) در انتخاب گزینه‌های مناسب غذایی عملکرد بهتری داشته باشد. پژوهشگران در یک مطالعه دریافتند که افراد با هوش هیجانی بالاتر، قادر به انتخاب محصولات بهتری در فروشگاه بودند. توانایی انتخاب محصولات سالم‌تر ممکن است افراد هوشمند از نظر عاطفی را از عوامل خطرناکی مثل چاقی مصون نگه دارد.

هوش هیجانی همچنین با مدیریت بهتر تنش و کاهش فشار روانی و نیز کاهش میزان افسردگی مرتبط است. افراد هنگا‌می ‌که قادر به تشخیص و کنترل احساسات خود نیستند، با احتمال بیشتری پیرامون احساس نارضایتی از زندگی مواجه‌اند. آیا کسی که دائما از زندگی ناراضی است، می‌تواند دوست خوبی برای اطرافیان خود باشد؟ در حالی که ممکن است واضح و روشن باشد، باید اشاره کنیم که افراد با هوش هیجانی بالا، شبکه‌های اجتماعی بهتری را برای کمک به خودشان فراهم ‌می‌کنند؛ همین اجتماعی بودن باعث می‌شوند تا شروع روند زوال عقل در فرد نیز دچار تأخیر شود. از آنجایی که افراد هوشمند از نظر عاطفی، با آدم‌های مختلفی سروکار پیدا می‌کنند، ممکن است تمایل بیشتری برای دیدن پزشک و استفاده از توصیه‌های پزشکی داشته باشند.

هوش هیجانی

به‌نظر ‌می‌رسد بین هوش هیجانی بالا و سلامت مغز چندین رابطه‌ی مثبت وجود دارد؛ اما در صورت کمبود هوش هیجانی، چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ در بخش پایانی مقاله به پیامدهای کمبود هوش هیجانی می‌پردازیم.

 کمبود هوش هیجانی و عارضه‌های روانی

رابرت ‌هیر، روانشناس کانادایی، در سال ۱۳۷۰ (۱۹۹۱ میلادی)، یک مطالعه انجام داد. این مطالعه نشان ‌می‌دهد که شاید افراد روانپریش، مغزهای متفاوت با بقیه‌ی ما داشته باشند. در حالی که روانپریشان به لحاظ ذهنی از قوانین جامعه آگاهی دارند، با این حال از هوش هیجانی برخوردار نیستند. حالات کلی یک روانپریش شامل تکانشگری، اهداف بلندپروازانه بدون داشتن برنامه یا تمرکز برای دستیابی به آنها، خستگی، نبود دلبستگی‌های شخصی نزدیک و البته عدم همدلی است. هنگا‌می‌که ‌هیر امواج مغزی روانپریش‌ها را در حین بررسی برخی کلمات خاص توسط بیماران کنترل ‌می‌کرد (کلماتی که برای بیشتر افراد عادی دارای بار احساسی هستند)، متوجه شد که در قسمت‌هایی از مغز روانپریش‌ها که قاعدتا باید درگیر احساسات باشد، هیچ فعالیتی وجود ندارد. وی از این افراد باعنوان افراد کوررنگ از نظر احساسی نام برد.

از این یافته‌ها چنین به نظر می‌رسد که افراد روانپریش، عملکردهای مغزی غیرطبیعی در زمینه‌های مربوط به پردازش احساسات و زبان دارند؛ به‌عبارتی دلایل منطقی عصبی‌شناختی برای برخی جنایات فجیع وجود دارد. اگر این روانپریش‌ها برای بررسی IQ مورد آزمایش قرار گیرند، احتمالا کاملا عادی به نظر خواهند رسید. درواقع این فقدان هوش هیجانی است که باعث بروز اختلالاتی در سلامت مغز افراد می‌شود.

بیمار روانی روانپریش

اگر فرد در انتهای پایین طیف هوش هیجانی قرار داشته باشد، ممکن است عارضه‌ای به نام نارسایی هیجانی یا آلکسی‌تیمیا (Alexithymia) در وی پدیدار شود. آلکسی‌تیمیا ناتوانی در درک یا بیان احساسات است. دانشمندان از روی آنچه که درمورد احساسات در مغز می‌دانند، این فرضیه را مطرح ‌می‌کنند که آلکسی‌تیمیا ممکن است با یک کارکرد نادرست در نیمکره‌ی راست یا نوعی از کارکرد بیش از حد در نیمکره‌ی چپ مرتبط باشد. همچنین ممکن است جسم پینه‌ای (بخشی از مغز که ارتباط بین سمت راست و چپ مغز را کنترل ‌می‌کند) به‌گونه‌ای آسیب دیده باشد که انتقال پیام‌های مربوط به احساسات فرد را مسدود کند.

 

Alexithymia گاهی اوقات پس از وقوع یک آسیب مغزی مانند ضربه‌ی محکم به سر خود را نشان ‌می‌دهد. این عارضه شاید در نهایت بتواند ما را به نتایج بیشتری درمورد اختلالات مغزی و چنین ضربه‌هایی برساند. ‌به‌عنوان مثال، آلکسی‌تیمیا با اختلالات خوردن و اشتها، اختلالات مربوط به هراس و اختلال استرس پس از سانحه ارتباط دارد. این عارضه همچنین ممکن است سرنخ‌هایی درمورد اختلالات طیف اوتیسم در اختیار دانشمندان بگذارد. یکی از موضوعات مشترک در اختلالات طیف اوتیسم، عدم وجود ارتباط عاطفی است؛ ‌به‌طوری که افراد مبتلا به اختلال، نمی‌توانند نشانه‌های اجتماعی را به‌درستی دریابند. کاهش فعالیت‌های مخچه هم با بیماری اوتیسم و سندروم آسپرگر (Asperger syndrome) مرتبط است.

 هوش هیجانی و توان رهبری

هنگا‌می‌که اولیور وندل هولمز با فرانکلین دی. روزولت (یکی از رئیس جمهورهای ایالات متحده) ملاقات کرد، اظهار داشت که وی دارای هوش درجه‌ی ۲ اما خلق‌وخوی سطح اول است.

فرانکلین روزولت

احساسات و عواطف شاید عامل مهمی ‌در تعیین افرادی که برای رهبری و هدایت جوامع مناسب هستند، به‌ شمار رود. فرد گرینشتاین، استاد سیاست در دانشگاه پرینستون، کتابی نوشته است و در آن به ارزیابی ۱۱ رئیس جمهور آمریکا و شش ویژگی رهبری برای آنها پرداخته است؛ از جمله سبک شناختی و هوش هیجانی. گرین اشتاین متوجه شد که آیزنهاور، فورد و جورج بوش پدر، آزاد از درگیری‌های احساسی بوده‌اند که ‌می‌توانسته بر رهبری آنها تأثیر بگذراد. این در حالی بوده است که جانسون، کارتر، نیکسون و کلینتون دارای اختلالات احساسی بودند و این اختلالات بر وظیفه‌ی ریاست جمهوری آنها هم تأثیر گذاشته است.

هوش و هوش عاطفی هر دو دارای اهمیت هستند. از تمام واقعیت‌های اشاره‌ شده در این مقاله می‌توانیم نتیجه بگیریم که برخی از جنبه‌های ذهنی ما اکتسابی و تغییر یا کسب برخی دیگر خارج از اختیار و توان ما است. برای بهبود کیفیت زندگی خودمان باید روی دسته‌ی اول تمرکز کنیم.