تفنگ روی شانه ی من است. در مخفی گاه نشسته و چشم دوخته ام به دایره ی دوربین و نوک مگسک. تاریک روشن است، چیزی به صبح نمانده و تمام شب عبور ناگهانی کسی یا کسانی را انتظار کشیده ام، خرابه های شهر از دور پیداست، گاه صدای دورگه ی انفجار خمپاره ای از دوردست یا صدای موتور ماشینی نظامی که دیده نمی شود. حریمِ نگهبانی من، عمقی یک کیلومتری و عرضی چند کیلومتری ست، سرِ لوله ی تفنگم مثل شبحی ترسیده عرض خیابان های سوت و کور را طی می کند، قرار است اتفاقی بیفتد. مثل مرد دشداشه پوشی که از کنجی سرک می کشد، دقیقن وسط باضافه ی دوربینِ تفنگ من، مکث می کنم، دوباره سرک می کشد و عرض خیابان را می خواهد با عجله طی کند، باضافه و مگسک روی گوش چپ او نشسته است، قنداق را به کتفم می چسبانم. مرد بی تقلایی فرو می ریزد، انگار سرب از گوشِ چپ او وارد شده و از گوش راستش خارج شده است، عرق پیشانی ام را با آستین پاک می کنم، هیچ صدایی نیست، مرد در دشداشه اش مچاله شده و جز این دیده نمی شود، جنبنده ی دیگری حرکت می کند، تفنگ هیجان زده به کتفم می چسبد، پسر بچه ای به سمت جسد می دود و روی او می افتد، باد خاک را بر می دارد و به جایی می برد، چشم اندازم کور است، حالا می بینم. باضافه ی دوربین و مگسک روی کتف پسرک ایستاده است، زنی شیون کنان خود را به مرد و پسرک می رساند. باد بیدار شده و خاک و خاشاک را به هم می ریزد. زن شیون می کند و دستانش را در هوا تکان می دهد، جسد را به آغوش می گیرد و این از نگاه تفنگ دور نمی ماند، زن پسر بچه را به سمت شلیک گلوله می گیرد، چشم از عدسی دوربین بر می دارم، عرق داخل چشمانم می رود، چشمانم می سوزد وآستینم خیس است. زن دستانش را به سمت تفنگ حرکت می دهد و التماس می کند او و پسرک را هم بزنم. پسر را زمین می گذارد و دستانش را از هم باز می کند و به قلبش اشاره می کند، دیده نمی شوم اما او می داند تفنگی به سویش نشانه رفته است، به تاریک ترین نقطه اشاره می کند، مخفی گاه من. ناباورانه از این فاصله صدای گنگ شیونش را می شنوم، انگار مردش آخرین کشته ی این جنگ است، از هیچ جا صدایی نمی آید، چند چراغ متحرک کم سو در دور دست گاه دیده می شوند، حالا باد همه چیز را جا بجا می کند، صداهای مهیب، دستم را روی گوش هایم می گذارم. زن، بینِ به آغوش کشیدن مرد، پسرک و مرگ که منم، در آمد و شد است . باد صدایش را به من می رساند. – خواهش می کنم تمامش کن، کارما تمام است، او را کشته ای ما هم مرده اییم، خواهش می کنم . چشمانم می سوزد، عرق کرده ام، زن رو به من ایستاده و پسرک را به سینه می فشارد. درست وسط باضافه ی دوربین ایستاده اند. قنداق را به کتفم می چسبانم.
تفنگ روی شانه ی من است. در مخفی گاه نشسته و چشم دوخته ام به دایره ی دوربین و نوک مگسک. تاریک روشن است، چیزی به صبح نمانده و تمام شب عبور ناگهانی کسی یا کسانی را انتظار کشیده ام، خرابه های شهر از دور پیداست، گاه صدای دورگه ی انفجار خمپاره ای از دوردست یا صدای موتور ماشینی نظامی که دیده نمی شود. حریمِ نگهبانی من، عمقی یک کیلومتری و عرضی چند کیلومتری ست، سرِ لوله ی تفنگم مثل شبحی ترسیده عرض خیابان های سوت و کور را طی می کند، قرار است اتفاقی بیفتد. مثل مرد دشداشه پوشی که از کنجی سرک می کشد، دقیقن وسط باضافه ی دوربینِ تفنگ من، مکث می کنم، دوباره سرک می کشد و عرض خیابان را می خواهد با عجله طی کند، باضافه و مگسک روی گوش چپ او نشسته است، قنداق را به کتفم می چسبانم. مرد بی تقلایی فرو می ریزد، انگار سرب از گوشِ چپ او وارد شده و از گوش راستش خارج شده است، عرق پیشانی ام را با آستین پاک می کنم، هیچ صدایی نیست، مرد در دشداشه اش مچاله شده و جز این دیده نمی شود، جنبنده ی دیگری حرکت می کند، تفنگ هیجان زده به کتفم می چسبد، پسر بچه ای به سمت جسد می دود و روی او می افتد، باد خاک را بر می دارد و به جایی می برد، چشم اندازم کور است، حالا می بینم. باضافه ی دوربین و مگسک روی کتف پسرک ایستاده است، زنی شیون کنان خود را به مرد و پسرک می رساند. باد بیدار شده و خاک و خاشاک را به هم می ریزد. زن شیون می کند و دستانش را در هوا تکان می دهد، جسد را به آغوش می گیرد و این از نگاه تفنگ دور نمی ماند، زن پسر بچه را به سمت شلیک گلوله می گیرد، چشم از عدسی دوربین بر می دارم، عرق داخل چشمانم می رود، چشمانم می سوزد وآستینم خیس است. زن دستانش را به سمت تفنگ حرکت می دهد و التماس می کند او و پسرک را هم بزنم. پسر را زمین می گذارد و دستانش را از هم باز می کند و به قلبش اشاره می کند، دیده نمی شوم اما او می داند تفنگی به سویش نشانه رفته است، به تاریک ترین نقطه اشاره می کند، مخفی گاه من. ناباورانه از این فاصله صدای گنگ شیونش را می شنوم، انگار مردش آخرین کشته ی این جنگ است، از هیچ جا صدایی نمی آید، چند چراغ متحرک کم سو در دور دست گاه دیده می شوند، حالا باد همه چیز را جا بجا می کند، صداهای مهیب، دستم را روی گوش هایم می گذارم. زن، بینِ به آغوش کشیدن مرد، پسرک و مرگ که منم، در آمد و شد است . باد صدایش را به من می رساند.
– خواهش می کنم تمامش کن، کارما تمام است، او را کشته ای ما هم مرده اییم، خواهش می کنم .
چشمانم می سوزد، عرق کرده ام، زن رو به من ایستاده و پسرک را به سینه می فشارد. درست وسط باضافه ی دوربین ایستاده اند. قنداق را به کتفم می چسبانم.
کانال تلگرامما را دنبال کنید
صفحه اینستاگرامما را دنبال کنید
ثبت سفارشآنلاین سفارش دهید
پشتیبانی آنلاین09999897071
واحد آموزشمقاله و ویدیو
پنل پیامکورود به سامانه