منهای یک نفر / ناهید کهنه چیان

قبول نکرده بود. حالا هم که سفارش مرا به راننده کرده، دلش نمی آید ازم جدا بشود. حالش خوش نیست اما به روی خودش نمی آورد. خداخدا می کنم اتوبوس زودتر مسافرهاش تکمیل بشود و راه بیفتد… همه ی این بدبختی ها و گرفتاری ها زیر سر تو است. تو حتی به این پیرمرد، بابای مریض احوال خودت هم رحم نکردی. چطور ممکن است آدم این قدر بی رحم باشد؟ چطور می شود آدم این قدر عوض بشود؟

یادم به اولین سفر دوتایی مان می افتد… آن روز هم، سفرمان را از همین جا شروع کردیم. تو البته یادت نمی آید. اصلا چی یادت می آید؟ من اما لحظه لحظه ی آن روز و تمام روزها و شب ها و سالهایی را که باهم گذراندیم به یاد دارم. انگار همه خاطره های آن سال ها دارند از جلو نظرم رد می شوند… حالا وقتی به حرف های آن وقت هایت فکر می کنم، هم خنده ام می گیرد هم غصه دار می شوم…

تو همه چیز را خوب درباره ی من می دانستی. من همه چیز را به تو گفته بودم. حالا هم وجدانم راحت است که چیزی را ازتو پنهان نکرده بودم. ما هم خون بودیم. پسرعمو دخترعمو. قول گفتنی عقدمان را توی آسمان ها بسته بودند. تو می دانستی که من نمی توانم برای تو بچه ای به دنیا بیاورم. نمی توانستم تو را پدر کنم… ما همه چیز را درباره ی هم می دانستیم… تو می دانستی که نسرین مان هم مثل من بود. اوهم قبل از ازدواج، سنگ هاش را با خواستگارش واکنده بود. هردو با هم کنار آمده بودند و شکر خدا حالا هم خوشبخت اند.

یادم می آید وقتی این ها را به تو گفتم در آمده بودی به شوخی گفته بودی: حالا آن چارتا برادرمان، چه گلی به سر پدرمادرمان زدند که من بزنم؟ بعد انگار که از این حرفت پشیمان شده باشی گفته بودی: تازه، هوس بچه هم که بکنیم هزار راه جلومان هست با این پیشرفت علم پزشکی… اصلا یکی از بهزیستی می گیریم؛ هم صاحب بچه می شویم هم ثواب می کنیم.

چند وقتی بود عوض شده بودی. ما زن ها این جور وقت ها، مردمان را خوب می شناسیم… وقتی با گوشه و کنایه بهت می رساندم که داری عوض می شوی، سنگینی کارو توقعات بی جای ارباب رجوع اداره تان را بهانه می کردی. به خانه که می رسیدی، شام خورده و نخورده می رفتی توی اتاقت و در را به رویت می بستی. وقتی برایت چایی یا میوه می آوردم، تو تشکر می کردی اما حتی سرت را هم بالا نمی کردی به من نگاه بکنی. انگار می ترسیدی نگاهمان توی هم گره بخورد. می دانستم دردت چی بود. وقتی می رفتیم خانه برادرهات، می دیدم چه جور بچه هاشان را بغل می کنی و ملچ ملوچ می بوسی و قربان صدقه شان می روی. به خانه که برمی گشتیم و من این ها را به رویت می آوردم، می گفتی آدم حق ندارد بچه های برادرش را بغل کند ببوسد؟

یک بار که داشتی تلفنی با یکی از دوست هایت حرف می زدی، درآمده بودی گفته بودی آدم باید مغز خرخورده باشد که تخم و ترکه ی یکی دیگر را بزرگ بکند.

شاید وقتی داشتی این حرف را به دوستت می زدی، به من گوشه کنایه می زدی…

همان شب دعوامان شد و صدامان تا طبقه های پایین رسید. همسایه ها از سر و صدامان گله داشتند و به هیئت مدیره ساختمان هم نامه داده بودند که بهمان تذکر بدهند.

دیگر ادامه زندگی ما ممکن نبود. داشتیم خودمان را گول می زدیم. تو آن قدر بی خیال شده بودی که حاضر نشده بودی مرا برسانی ترمینال. بابای پیر مریض حالت با این هوای زمهریرجورت را کشید…

مسافر اتوبوس تکمیل شده. عمو بغلم می کند. اشک هایش گل و گردنم را خیس می کند. توی هق هق گریه اش می گوید: داریوش حالا خر شده. تو به دل نگیر. باهاش حرف می زنم. غلط زیادی می کند. می دانم کی دارد آنتریکش می کند. می دانم کی را براش لقمه گرفته اند. گه زیادی می خورد تا من زنده ام هیچ غلطی نمی تواند بکند. خیلی زود مثل سگ پشیمان می شود و می آید می افتد به دست و پایت و می گوید غلط کردم.

سوار می شوم. اتوبوس سر و ته می کند و از ترمینال می زند بیرون. عمو را می بینم که با چشم های گریان برایم دست تکان می دهد؛ و چیزی می گوید که نمی شنوم… صورتش خیس اشک است.